از همه جا... نمی خواهم قلمم در بند محدودیت ها باشد
از همه جا... نمی خواهم قلمم در بند محدودیت ها باشد

از همه جا... نمی خواهم قلمم در بند محدودیت ها باشد

ماحصل تراوشات ذهن یک نفر آدم!

تاریخ شرح حال امروز!

هنگام خواندن سرگذشت حسنک، بار دیگر به یاد می آوریم که آدمیزاد در خواهش ها و هواهای خود چه تغییر می پذیرد و چگونه امروز نیز چون نهصد سال پیش، همان نابکاری ها و سنگدلی ها بر بسیاری از فیروزمندان زمانه حکم رواست. با این تفاوت که پیشینیان در هنر آزردن و تباه کردن به اندازه مردم "متمدن" امروز بی باک و چیره دست نبوده اند، شاید برای آنکه "منشور ملل متحد" و "اعلامیه جهانی حقوق بشر" را امضا نکرده بوده اند.

مقاله دکتر محمد علی اسلامی ندوشن درباره حسنک وزیر 

تو رضا باش!

این روزها این حرفها به دلم نمی چسبد، دلیلش خودم هستم می دانم! اما ای دوست ای جان تو که ناگفته از من و آفاق اندیشه ام بالاتری دریاب مرا. من تو را میشناسم به ضمانت بی پناهان. دریاب مرا.

قسم به زمانی که باز خواهم گشت و قسم به زمانی که مرا خواهی پذیرفت مرا که ضمانت کنی بازخواهم گشت و خلف وعده نخواهم کرد.



میان این همه غوغا، میان صحن و سرایت

بگو که می رسد آیا صدای من به صدایت؟

منی که باز برآنم که دعبلانه برایت

غزل ترانه بخوانم در آرزوی عبایت

 

من و عبای شما؟ نه من از خودم گله دارم

من از خودم که شمایی چقدر فاصله دارم

هنوز شعر نگفته توقع صله دارم

منی که شعر نگفتم مگر به لطف دعایت

 

چقدر خوب شد آری، نگاهتان به من افتاد

همان دقیقه که چشمم درست کنج گهرشاد

بدون وقفه به باران امان گریه نمی داد

هزار تکه شد این من به لطف آینه هایت

 

چنان که باید و شاید غزل غزل نشدم مست

که دست من به ضریحت در این سفر نرسیده است

من این نگاه عوامانه را نمی دهم از دست

اجازه هست بیفتم شبیه سایه به پایت؟

 

دوباره اشک خداحافظی رسیده به دامن

دوباره لحظهء تردید بین ماندن و رفتن

و باز مثل همیشه در آستانهء در من ـ

کبوترانه زمین گیر می شوم به هوایت


 سکوت کرده دوباره جهان برای من و تو

نبود و نیست صدایی به جز صدای من و تو

و می روم به امید دوباره های من و تو

میان این همه غوغا میان صحن و سرایت

 

                                    (قبله مایل به تو)

بگذار عشق خاصیت تو باشد!

چون رود روان می گذرد این عمر، در برخورد با سنگلاخی های مسیر چاره ای جز عبور نداری؛ این درست! اما چه چیز این عبور را زیبا می کند چه چیز انرژی مضاعف رد شدن و مواجه شدن را به ما می دهد؟ آرام و قوی باش و قدری بیاندیش. چه چیز تو را به اوج می برد؟ چه چیزی سبک و راحتت می کند؟ دروغ، تهمت یا ریا؟ چه چیز می تواند ارکستر سمفونی وجودت را به بهترین نحو آماده نواختن هارمونی خوب بودن کند؟

آری عشق و عشق.. و این الزاما بدین معنا نیست که شیفته و از خود بی خود شوی. فقط کافیست به ذات خودت رجوع کنی و ببینی چه چیزی تو را راضی می کند؟ دوستی و محبت یا خشم و دشمنی؟ آری آری ای انسان رسالت هزاران رسول نیز این بوده است که تو بازگردی به اصل خویش و خودت را متصل کنی به اصل وجودیت پس بگذار عشق خاصیت تو باشد و تنها برای عشق، عشق بورزی بی چشم داشت و انتظار! باور کن قدری سختی کشیدن می ارزد به صیقل دادن آینه وجودت..