از همه جا... نمی خواهم قلمم در بند محدودیت ها باشد
از همه جا... نمی خواهم قلمم در بند محدودیت ها باشد

از همه جا... نمی خواهم قلمم در بند محدودیت ها باشد

ماحصل تراوشات ذهن یک نفر آدم!

7 مقدس!

امروز هفتمین روز از هشتمین ماه، آبان است. خداحافظ فرهاد مجیدی. تو همیشه در قلب همه آبی دوستان خواهی بود. برای همه بازی های قشنگت در چمن سبز و اخلاق و منش نیکت در خارج از زمین از تو ممنونم. امیدوارم دوران مربی گری ات توام شود با موفقیت های روزافزون استقلال.

تو رضا باش!

این روزها این حرفها به دلم نمی چسبد، دلیلش خودم هستم می دانم! اما ای دوست ای جان تو که ناگفته از من و آفاق اندیشه ام بالاتری دریاب مرا. من تو را میشناسم به ضمانت بی پناهان. دریاب مرا.

قسم به زمانی که باز خواهم گشت و قسم به زمانی که مرا خواهی پذیرفت مرا که ضمانت کنی بازخواهم گشت و خلف وعده نخواهم کرد.



میان این همه غوغا، میان صحن و سرایت

بگو که می رسد آیا صدای من به صدایت؟

منی که باز برآنم که دعبلانه برایت

غزل ترانه بخوانم در آرزوی عبایت

 

من و عبای شما؟ نه من از خودم گله دارم

من از خودم که شمایی چقدر فاصله دارم

هنوز شعر نگفته توقع صله دارم

منی که شعر نگفتم مگر به لطف دعایت

 

چقدر خوب شد آری، نگاهتان به من افتاد

همان دقیقه که چشمم درست کنج گهرشاد

بدون وقفه به باران امان گریه نمی داد

هزار تکه شد این من به لطف آینه هایت

 

چنان که باید و شاید غزل غزل نشدم مست

که دست من به ضریحت در این سفر نرسیده است

من این نگاه عوامانه را نمی دهم از دست

اجازه هست بیفتم شبیه سایه به پایت؟

 

دوباره اشک خداحافظی رسیده به دامن

دوباره لحظهء تردید بین ماندن و رفتن

و باز مثل همیشه در آستانهء در من ـ

کبوترانه زمین گیر می شوم به هوایت


 سکوت کرده دوباره جهان برای من و تو

نبود و نیست صدایی به جز صدای من و تو

و می روم به امید دوباره های من و تو

میان این همه غوغا میان صحن و سرایت

 

                                    (قبله مایل به تو)

بدون شرح!

من چقد از خودم دورم...